نتایج جستجو برای عبارت :

بالاخره مال خودم شدی

بالاخره بیدار شدم. بیدارم کردی. میدونی، درست قبل این خواب زمستونی سرد به خودم، به این دنیا قول داده بودم که بالاخره یه شب از این خواب  بیدار می‌شم. که یه شب دوباره ماه کامل میشه توی آسمون تاریک و پر از دل‌تنگی زندگیم. و اون شب سر رسید.
ادامه مطلب
اگه خودتو دوست داشته باشی با کسی روبرو میشی که عاشقته و دوست داره
من با خودم روبرو شدم اون آدم خودم بود در شکلی دیگر در شکل یک مرد که به من حس خوب میداد دوستم داشت 
وقتی اینجور دوستیها تموم میشه ما باید همچنانبه دوست داشتن خودمون ادامه بدیم چون همه ما دوست داشتنی هستیم وقتی ینفر پیدا میشه که میتونه دوستمون داشته باشه یعنی ما دوست داشتنی هستیم ولی خب همه آدمها کنار ما همسفر های ما هستند بالاخره یجایی مسیرمون از هم جدا میشه در کنار هم رشد میکنی
سلام دوستان.....یهو دلم خواست از چیزی بنویسم که بالاخره دریک فرصت مناسب عملی شد....یادتون این پست( امان از دست تو....امان از دست من ) رو؟
خب بالاخره بخت بامن یار بود و شب تولدش یهو تو ذهنم پااااپ،این فکر دراومد که تبریک بگو و سوتفاهم هارو با خرف زدن برطرف کن که خیالت راحت بشه....
و همینکارو کردم....اولش یکم تودلم خالی شد ولی بعدش گفتم با اراده و انجام بده اینکارو...شاید فردا دیگه چشمهات رو به سقف باز نشه...والااا...کی از فردای خودش خبر داره؟....
خلاصه گفت
سلام.
میخوام خاطرات خودم از رابطه ی ۷ ساله ای که با یک خانم بزرگتر از خودم داشتم را اینجا بنویسم تا اسیب هایی که به من رسید برای کس دیگه ای اتفاق نیفته.
اول از خودم میگم اسم من آریا ست ، اولین بچه ی یه خانواده ی فرهنگی ام که سرشار از مشکلات متفاوت بود .
همیشه دوست داشتم با کسی که ازم بزرگتره رل داشته باشم از بودن با دختر های هم سن و سال خووم لذت نمیبردم بخاطر همین همیشه دنبال این بودم که با یه خانم بزرگتر از خودم رابطه برقرار کنم که تابستون سال ۹۳
استوری گذاشته بودم :
Playing Final Fantasy VII : Crisis Core is both a curse and a blessing ...
واسه رد کردن یکی از باس بتلا باید با جنسیس بجنگی ... بعد از سه روز بالاخره این باس بتل رو گذروندم، نمیدونم واقعا سخت بود یا خودم لفتش میدادم اما بالاخره کشتمش خیلی حس بدی بووود ...
I killed the love of my life with my own hands ...
هر ضربه ای میزدم بهش دردشو خودم حس میکردم
صحنه دلخراشی بود، نصفی از وجودم فریاد میزد :
Kill him, finish him 
نصفی دیگه با اشک فریاد میزد :
Nooo, don't hurt hiiiiiim
*I know I'm a psycho XD*
کلا مجموعه اف اف همی
سیل اشک امان‌م نمید‌هد...
از این دور بودن... از این دویدن و نرسیدن...از این انتظار ها که خون آدم را توی شیشه می‌کند...
قرآن را بازش می‌کنم
می‌آید:
وَ نَجَّیْنَاهُ وَأَهْلَهُ مِنَ الْكَرْبِ الْعَظِیمِ...
‌می‌فهمم بالاخره یک روز در این دنیا کرب عظیم ما تمام می‌شود...یک روز شما می‌آیی و خاتمه می‌دهی به دل تنگی ها...یک روز شما می‌آیی و ما بالاخره طعم لبخند واقعیِ از ته دل را می‌فهمیم...
یک روز که خیلی نزدیک است... از رگ گردن هم نزدیک تر...
این وعده ی خ
امشب متل قو هستیم
رفتیم دریا اخر شب و تنها تو خودم بودم
یکم مسخره بازی برای جمع و بازم خودم
یه تنهایی عجیبی عه
تو جمعم ولی انگار یه چیزی نیست
کلی فکر کردم راجب اشتباهاتم
حق بودن!
خیلی خوش نمیگذره،چون من نمیتونم خیلی منطقی باشم یا هر چی...
نمیدونم از اومدنم پشیمونم یا نه
بالاخره اینم یه تجربه میتونه باشه
واسه خودم.
فک میکردم سفر خییلی هیجانی تر و لذت بخش تری باشه
البته هنوز ازش مونده ولی خب تا اینجا که خوب نبود خیلی.
هیچ وقت تو زندگیم انقدر تو تصمیم گیری ناتوان نبوده ام. هیچ وقت نشده بوده که انقدر فکر کنم و به هیچ نتیجه ای نرسم.
از پارسال می دانستم که بالاخره این انتخاب رشته می رسد. از پارسال هم می دانستم که بالاخره باید بین دو رشته ی تجربی و انسانی یکی را انتخاب کنم. اما هنوز نمی دانم کدامش از آخر؟ و مهم تر از همه، وقتی انتخابش کردم آن وقت چه؟ از آخر دکتر می شوی؟مترجم شفاهی یا کتبی؟ داروساز می شوی؟ استاد دانشگاه می شوی؟ چه رشته ای آن وقت؟ ادبیات فارسی؟ زبان
بالاخره یاد گرفتم خودم ماشینم رو ببرم داخل حیاط و بیرون بیارم . در اواسط دی ماه 1397 ماشین پراید نو خریدم و تا یک ماه وقتی می خواستم ماشین رو بیارم داخل حیاط و یا وقتی می خواستم ماشین رو از داخل حیاط ببرم بیرون بابام برام این کار رو می کرد و خودم ترس داشتم که بزنم به در و دیوار و ماشین نو رو خش کنم . یک ماه از ماشین خریدن من گذشته بود که بالاخره قسمت شد ماشین بردن به داخل حیاط رو یاد بگیرم . دو سه روزی بابام تنهایی رفت مشهد بخاطر اینکه قبض های آب و بر
سال پیش این موقع‌ها چه آرزوها که در سر می‌پروراندم و دریغ و حسرت که از تکاپو در مرزهای علم رسیده‌ام به دوره‌گردی و فروشندگی! از کار در پروژه‌های بزرگ نفتی رسیده‌ام به ویزیتوری آبکی!افق‌های روشن و آینده‌ی درخشان و از تو حرکت از من برکت و مزد تلاش و این حرفها هم یک مشت شایعه است.
این سال‌ها هرچه کردم خودم را اینطور توجیه کردم که این هم بالاخره یک‌جور تجربه است! یا اینکه مثلاً بالاخره باید از یک‌جایی شروع کرد! کاش می‌دانستم آخر تا کی...
یک. همه کتاب‌هایی که می‌خوام رو بخونم. 
دو. کاندید ریاست جمهوری بشم. =)) 
سه. یه روزی بالاخره از خودم مطمئن بشم، به خودم نگاه کنم و بگم که آهان، تو رسیدی، تو تونستی! دیگه لازم نیست جوش بزنی، لازم نیست استرس داشته باشی! (بعید می‌دونم بشه... اصلا کسی هست که همچین روزی رو تو زندگی‌ش ببینه؟ اگه هست که خوش به حالش...) 
چهار. یه کتاب‌فروشی بزنم. 
پنج. یه دختر نوجوون از پرورشگاه بیارم. و اگر تا اون موقع آدم شده بودم و رابطه‌م با بچه‌های بالای سه سال و زیر
کتاب را باز می‌کنم و شروع می‌کنم به خواندن. هنوز چندخط نخوانده‌ام که حواسم از کلمات حسین پاینده جدا می‌شود و می‌دود پی خودم. چندروزی است ریه‌هایم حالت عجیبی دارند. نمی‌توانم قاطعانه بگویم اما یک‌چیزی شبیه خارش است و وقتی نوشیدنی گرم می‌خورم برای مدت کوتاهی این احساس ترکم می‌کند. باخودم فکر می‌کنم آیا بی‌احتیاطی کرده‌ام؟ چیزی به ذهنم نمی‌رسد. علائم دیگری ندارم و نمی‌توانم به کرونا مشکوک شوم. مادر می‌گوید احتمالا حساسیت فصلی است. ب
بالاخره اون قالبی رو که می خواستم درست کردم. :) دو روز وقتم رو برای ساختن قالب مخصوص خودم گذاشتم تا این که بالاخره امروز قالبی رو درست کردم که باب دلم هست. :)
به نظرتون چطوره؟متن ها رو خوب و واضح نشون می ده؟؟؟؟؟؟؟
ستاره های صفحه ی زمینه قالب باید چشمک بزنن.چشمک می زنن؟؟؟؟؟؟؟
اگر کار اشتباهی کردی،قبل از اینکه از یه جای دیگه گندش در بیاد،خودت موضوع رو روشن کن.
آره،تبعات داره،اونم خیلی،اما لااقل با خودت میگی:خودم گفتم.
حقیقت تلخه،اگر خودت حقیقت اشتباهت رو بگی سخته،تبعات اشتباهاتت خیلی خیلی سخت تره،اما لااقل تقاص کاراتو دادی،درس گرفتی و تنبیه شدی.
بالاخره حقیقت روشن میشه،غیر ممکنه نشه،حداقل اگر خودت روشنش کنی،برای خودت راحت تره.برای وجدانت.
سعی نکن از حقیقت فرار کنی،تقاص حقیقت رو،بالاخره،یه روزی،همه میدن،مط
به نام خالق صبر ...
نمی دونم چی شد که بالاخره امشب بعد از مدت ها تصمیم گرفتم که دوباره بنویسم. برای تو. 
بعد از مدت ها که از ١١ بهمن گذشته با دلم کنار اومدم و راضیش کردم تا بنویسه. البته که هنوز هم اخساس می کنم که برای تو نمی نویسه. بیشتر برای خودم می نویسم. گله هام رو از تو. امشب برای من شب خاصیه. نمی دونم اصلا یادت هست یا نه ؟! 
بیخیال.
چه فایده که اینا رو بنویسم. 
خسته تر از اونیم که حتی واسه خودم بنویسم.
تامام ...
 
 
مثل همیشه دقیقه نود! 
الان که اینو مینویسم اطرافم پر از لباسه و تازه کتابامو جمع کردم و عازم سفرم!!
یه لیست از لوازم آشپزخونه و موادغذایی و... هم کنارمه که باید تا فردا جمع و‌جورش کنم  
..............................
 
بالاخره موفق شدن !!!
بالاخره به نقطه ای رسیدم که نمیتونم فرار کنم 
هیچ بهونه ای برای نرفتن ندارم 
از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون من برخلاف شعارهام از استقلال میترسم 
الان با این اوضاع مجبورم همه مسئولیت خودم رو به عهده بگیرم و مستقل ز
واقعا فکر می‌کردم وقتی بالاخره بتونم بعد از این همه وقت لپ‌تاپ بخرم، تو کانالم درموردش می‌نویسم، ولی بازم نشد. خب بالاخره لپ‌تاپ محبوبمو خریدم! یکشنبه می‌رسه دستم... به امید این که کتاب‌های بیشتر و بهتری برای ترجمه بهم سپرده بشه و با همین لپ‌تاپ کاراشونو پیش ببرم.
گوشی رو یک عالمه بار کوک کرده بودم و تو آخری‌هاش بالاخره بیدار شدم. صبح نوزدهم و بیست و یکم رو از دست داده بودم و الان هم داشتم تنبلی می‌کردم که پاشم. ولی بالاخره بلند شدم و رفتم. شش و پنجاه و نه دقیقه از بازرسی حرم رد شدم و قبل از هفت و نه دقیقه زیارت کرده بودم! از نزدیک نزدیک نزدیک، نه فقط دستم که کاملا خودم چسبیدم به ضریح. بعد از بیست و پنج سال و پنج ماه و دوازده روز بالاخره داخل ضریح رو دیدم و حظش رو بردم. ای اونایی که میگین ضریح یه تیکه فلزه، ب
بعد از اونهمه آبغوره گرفتن بالاخره کمی خوابم میبره.
بیدار میشم و اینطرف و اونطرف را نگاه میکنم که ببینم کجا هستم و چه وقت از روزه .
شب و روزم را قاطی کردم .
حسابی گرسنه ام . نه صبحانه خوردم و نه ناهار .خب راستش چیزی نبود که بتونم بخورم !
به نقطه ای از زندگی رسیدم که اگر خودم واسه خودم کاری نکنم هیچ خبری از چیزی نخواهد بود !
بالاخره انتظار به سر رسید . دیگه حوصله ی نق و گریه ندارم . راستش حالشم ندارم . دگمه ی pause را میزنم تا بعد ...
حس میکنم حالم بهتره . ن
اطرافم صدایی نیست، نمی‌شنوَم اگه باشه هم؛ منم و خودم و آسمون، که خیلی روشن نیست، ولی هنوز خیلی جذاب‌تر از زمینه.
دارم می‌پرَم. با بالهایی که درد می‌کنن، که پرواز نَفَسشونُ بند میاره، بهشون فشار میارم چون خیلی عزیزم برای خودم. خیلی زیاد، خیلی زیاد، نمیشه به خودم بی‌وفا باشم، نمیشه قلبَمو بشکونَم و بزنم زیر قولی که بهم دادم. قول میدم عزیزم. قول.
 
دوباره باتفعل حافظ دوباره فال خودم
دلم گرفته دوباره به سوز حال خودم
تو نقطه اوج غزل های سابقم بودی
چه کرده ای که شکستم خیال وبال خودم
چرا نمیشود حتی بدون تو خندید
چرا،چگونه،چه شد این سوال خودم
چرا نمی رسد این بهار بعد از تو
چرا نمیرود این خزان سال خودم
اگر ندهی پاسخی به جان خودت
که میروم به نیستی و بی خیال خودم
هوووراااا بالاخره  بخش دومم تموم شذ این  فصل رو یه خورده تند خوندم یعنی تا آخر کتاب تصمیم دارم تند بخونم. فردا تمومش میکنم بالاخره و خدایی نشستم پاش چیزی که این چند وقته اصلا نداشتم. زبانم خوندم دیگه بقیه کارام مونده که الان برم حموم بعدش اگه وقت شذ چون پسر دایی بابام دعوتمون کرد خونشون یهویی شد نمیدونم چرا. اهان برای این که اون شب که رفتیم خونه دایی بابام اینا نبودن واسه همین بود. بگذریم خبر دست اول دیگه ای ندارم و همچنانم نمیتونم عکس بذارم
من خیلی وقتا خودم دست خودمو گرفتم 
خودم اشکای خودمو پاک کردم 
خودم موهامو نوازش کردم 
خودم خودمو آروم کردم 
خودم تو آیینه قربون صدقه خودم رفتم 
خودم خودمو رها کردم 
خودم حال خودمو پرسیدم 
من خیلی وقتا خودم هوای خودمو داشتم 
بهترین دوست زندگیم فقط و فقط خودم بودم ....
* همونطوری که نشستم و آهنگای مضخرف اما دوست‌داشتنیِ وانتونز و لیتو رو میشنوم، یادم میاد که مامان قبل اینکه بره بیرون ناهار امروز رو به من سپرد:/ ( نمی‌دونم بالاخره کِی قراره از آشپزی خوشم بیاد! )
* با یه حسِ خنثایِ رو به زوال که چند روزی میشه همراهمه به این فکر می‌کنم که من به چرت ترین نوع ممکن دارم حس‌ها و افکار خودمو نابود می‌کنم و تنها چیزی که به خورد خودم می‌دم تناقضه و تناقض!
اینکه می‌دونم تقریبا ۵۰ روز تا پاس کردنِ سه تا امتحانم وقت دار
پووووووفبالاخره تمام شد،بالاخره میتوانم سراغ بقیه بروم:)ان کتاب عوضی ۱۷۰۰صفحه ای مزخرف را میگویم ،همانی که بیشتر شبیه فاکینگ سریال های ترکی بود:/باورم نمی شود خواندمش؟:/از اول هم میدانستم که من حالم از هرچی عاشقانه و رمانتیک است بهم میخورد ولی گول ان ژانر نویسی《اکشن_اجتماعی_عاشقانه 》اش را خوردم :/متاسفانه من بیماری احمقانه ای دارم که اگر سریال یا کتابی را شروع کنم و تا اخر جاده را اسفالت نکنم نمیتوانم بیخیال شوم ،اگر نصفه و نیمه رهایش کنم
پووووووفبالاخره تمام شد،بالاخره میتوانم سراغ بقیه بروم:)ان کتاب عوضی ۱۷۰۰صفحه ای مزخرف را میگویم ،همانی که بیشتر شبیه فاکینگ سریال های ترکی بود:/باورم نمی شود خواندمش؟:/از اول هم میدانستم که من حالم از هرچی عاشقانه و رمانتیک است بهم میخورد ولی گول ان ژانر نویسی《اکشن_اجتماعی_عاشقانه 》اش را خوردم :/متاسفانه من بیماری احمقانه ای دارم که اگر سریال یا کتابی را شروع کنم و تا اخر جاده را اسفالت نکنم نمیتوانم بیخیال شوم ،اگر نصفه و نیمه رهایش کنم
بعد از چند روز دعوا و قهر بالاخره آشتی کردیم.
تو این دعوا خیلی حرفها زده شد و بی حرمتی شد
من میگم: هر دعوایی یک قدم پیش میره به سمت نابودی حرمت ها
به خودم و گذشته ام که فکر میکنم از الان خودم خجالت میکشم
من همونی نبودم که میگفتم احترام
عزت
اقتدار مرد
من همونی بودم که شعار دوستی خانواده میدادم
و...
چقدر شعار و حرف زدم
ولی حالا که باید عمل کنم ؛ تاب کوچکترین مسئله رو ندارم.
من دختری بودم که به خیال خودم داشتم سخت بار میومدم که روزای همسری پرباری داش
از چهار و نیم صبح چیزی نخورده بودم. هشت شب که شد، با خودم قرار گذاشتم که تا غروب فردا هم چیزی نخورم. اگه لازم شد تمدیدش هم بکنم. می‌خواستم ببینم بالاخره غش می‌کنم یا نه. به نظرم زیباست که یهو وسط خونه پخش زمین بشی یا صبح بیان صدات بزنن برای نماز، ولی بلند نشی.
خب، نشد. ماراکانی عوضی‌ای که پخته بودم، به قدری چشمک می‌زد که یکی زدم پس کله‌ی غش‌خواه وجودم و گفتم این چه مسخره‌بازی‌ایه که در میاری؟ زود واسه منم ماکارانی بکش.
تازه شانس هم که ندارم.
واقعا که! خیال آدمیزاد تا کجاها که نمیرود...
به این می اندیشیدم که ای کاش الان در جنگلهای گیلان بودم. یا حتی دامنه کوه های منتهی به خلیج های نروژ، یا حتی در کنار رود سن. چه میدانم، کفش هایم را به هم گره میزدم و به دنبال خودم میکشیدم و هرازگاهی پایم را در آب میزدم و تا مغزکله ام یخ میکرد. خودم را در خودم مچاله میکردم. بارانی ام را تنگ خودم میگرفتم و دست هایم را دور بدنم فشار میدادم. آنقدر قدم میزدم تا آرام بشوم. بالاخره آرام میشدم...
چه خیالاتی!
غافل
دوستان دیروز، امروز و فردا سلام
همیشه شروع یک کار سخت است. خیلی هم سخت است. اصلا فکرش را هم نمی کنی که انتقال آن همه افکار جور و واجور بر روی کاغذ -البته اینجا روی صفحه وبلاگ- تا این اندازه دشوار باشد. اما بالاخره شروع کردم. قصدم هم ادامه دادن است.
از خودم، اتفاقات مختلف اجتماعی، فرهنگی و علمی خواهم گفت؛ از گام های اساسی نگارش رساله دکترا هم خواهم گفت؛ ساده و مختصر؛ از صمیم قلبم و امیدوارم برای خودم و دیگران مفید فایده واقع شود. ان شاء الله
بالاخره اون قالبی رو که می خواستم درست کردم. :) دو روز وقتم رو برای ساختن قالب مخصوص خودم گذاشتم تا این که بالاخره امروز قالبی رو درست کردم که باب دلم هست. :)
به نظرتون چطوره؟متن ها رو خوب و واضح نشون می ده؟؟؟؟؟؟؟
ستاره های صفحه ی زمینه قالب باید چشمک بزنن.چشمک می زنن؟؟؟؟؟؟؟
قالب کل صفحه ی وبلاگ رو گرفته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟منظورم اینه که کل تصویر زمینه ی قالب ستاره هست؟؟؟؟؟؟؟؟
وقتی رسیدم به سن ازدواج برای ترس از گناه به پدرم جهت ازدواج اعلام آمادگی کردم
به علت نداشتن کار درست و حسابی و قومیت خاصی که دارم کسی تمایلی نداشت تا با من ازدواج کنه
بالاخره پس از درست شدن کار و گذر از حداقل 20 خواستگاری ازدواج کردم و حاصل اش دو فرزند پسر و دختر بود که خدا رو شکر همشون رو دوست دارم
شاید روزی بمیرم و این خواسته در دلم حبس بشه ولی یکی از آرزوهام این بود که یا خودم سید باشم یا همسری محجبه و از تبار سادات داشته باشم  ...
خودم که سید ن
من که مشغول خودم بودم و دنیای خودم
می نوشتم غزل از حسرت و رویای خودم
من که با یک بغل از شعر سپیدم هر شب
می نشستم تک و تنها لب دریای خودم
به غم انگیز ترین حالت یک مرد قسم
شاد بودم به خدا با خود تنهای خودم
من به مغرور ترین حالت ممکن شاید 
نوکر و بنده ی خود بودم و آقای خودم
ناگهان خنده ی تو ذهن مرا ریخت به هم
بعد من ماندم و این شوق تمنای خودم
من نمیخواستم این شعر به اینجا برسد
قفل و زنجیر زدم بر دل و بر پای خودم
من به دلخواه خودم حکم به مرگم دادم
خونم ا
از گرمای 47 درجه ، از گرد و خاک، از برگشتن موکب ها، از فشار هشت روی ‌‌‌‌پنج ، از ریزش کوه ، از مسمومیت غذایی ، از ضعف و حدودا 24ساعت غذا نخوردن، از درد و مثل مار به خودم پیچیدن  گذشتم و بالاخره رسیدم خونه:)))))
(هیچ جا خونه خودمون نمیشه )
یه سری شبا دنبال یه کوچه هایی میگشتم که سر صدایی نباشه ،سال به سال کسی ازش رد نشه،از نور و ماشین و.. خبری نباشه
تا خودم و خودم خلوت کنیم
اینقد خودم بزنه تو گوشه خودم و ،خودم بغض کنه و دلش بگیره و گریه کنه که خودم و خودم قهر کنیم
البته قهرم کردیم..
میدونی چن ماهه خودمو ندیدم؟ جدی جدی قهر کرد رفت..
صبا پا میشدیم باهم درد و دل میکردیم صب بخیر میگفتیم، شبا به بی کسی و تنهایی خودمون میخندیدیم و میشدیم همه کسه هم 
نمیدونم چرا رفت..کجا رفت.چرا تنهام گذاشت
بالاخره با مقابله با تموم انرژی منفی های دیگران و مشکلات دوری من تونستم برم دانشگاه..اونم چه رشته ای..ادبیات..بجای ادبیات میشه گفت:فرهنگ،آرامش،ادب،عشق،عشق و عشق...من عاشقشم..الان دو ماه و بیست روز میگذره و من هر روز عاشق تر میشم..درسا برام سخت نیست و چقد خوبه که دنبال علاقت بری..بعد چهار سال..❤
بسم الله النور 
​​​​​​یعنی ازدواج کردی؟؟؟؟؟!!!!من یکی که بسیااااااااااااااااااااااااار بسیاااااار خوشحالمبین این خبرهای ناگوار ایران , ازدواج تو خوشحالی عمیقی برای من رقم زدچه روزهایی توی این نزدیک دوسال با هم داشتیمزمانایی که هرروز با هم تلفنی حرف میزدیمزمانی که یه پیام تو وبلاگم درباره زندگی طلبگی نوشتی و منو با خودت بردی به چند سال پیش خودم...همینم باعث شد دلم بخواد باهات دوست بشم و تمام زورمو زدم تا شمارتو بهم دادیانقدر منو امتحان
این صندلی راک ها هست؟
من عااااشقشووووونم
چند روز پیش به پسرجان گفتم اگر یک روز به آخر عمرم مونده باشه بالاخره یکی از اینا میخرم و حالشو میبرم
دیروز که از سر کار برگشتم 
همسر و پسر منو بردند سمت اتاق پسرجان با چشمای بسته
و وقتی چشامو باز کردم ی دونه خوشگلش اونجا منتظرم بود :)
بالاخره به یکی از آرزوهای مهم زندگیم رسیدم :)))
خیلیییی باحاله 
بعد از دو هفته بالاخره اینترنت وصل شد ... 
چقدر این دو هفته بهمون سخت گذشت 
ب خصوص فری لنسرها ...
وضعیت بدی رو تجربه کردیم 
امیدوارم که از این روزها تجربه گرفته باشیم 
تا بتونیم مقاوم تر باشیم 
 
امیدوارم زندگی واستون به بهترین شکل پیش بره ♥ 
 
* این روزها حالم خیلی بهتره از قبل:))
* بالاخره یه تکونی به خودم دادم. کلی نوشتمو یکم از گره های ذهنمو باز کردم..
* تقریبا همه‌ی آهنگای غمگینمو پاک کردم و قول دادم به خودم که دیگه آهنگی گوش ندم که حالمو بگیره:))
* واسه درس خوندن هم اقدام کردم:)) البته با کمک تو
* دیگه بگین نت‌هارو وصل کنن دیگه:! در فراغِ نت سوی چشمانمان رفت (اشاره به حضرت یعقوب و یوسفَش:/ )
+ حس می‌کنم قالب جدید یکم ناجوره! ولی دوسش دارم:|
امروز، دست خودم را گرفتم، رفتیم به یک کافه ی قشنگ، یک میز، زیر شاخه های درختی فوق العاده انتخاب کردم، نشستم و ساعت ها غرق خواندن کتاب شدم، امروز خودم را به یک روز خاص دعوت کردم، به یک روز متفاوت! روزی که در آن، خودم در کنار خودم، بخاطر خودم و برای خودم زندگی میکنم! امروز خودم را به بستنی مورد علاقه ام دعوت کردم، برای خودم شاخه گلی خریدم و آن را به دختر بچه ی زیبایی که لبخند شیرینی بر لب داشت هدیه دادم، امروز در کنار خودم خوشحال بودم و زندگی را ب
بسم الله النور 
​​​​​​یعنی ازدواج کردی؟؟؟؟؟!!!!من یکی که بسیااااااااااااااااااااااااار بسیاااااار خوشحالمبین این خبرهای ناگوار ایران , ازدواج تو خوشحالی عمیقی برای من رقم زدچه روزهایی توی این نزدیک دوسال با هم داشتیمزمانایی که هرروز با هم تلفنی حرف میزدیمزمانی که یه پیام تو وبلاگم درباره زندگی طلبگی نوشتی و منو با خودت بردی به چند سال پیش خودم...همینم باعث شد دلم بخواد باهات دوست بشم و تمام زورمو زدم تا شمارتو بهم دادیانقدر منو امتحان
تازه فهمیدم چطوری باید بخونم! انصافا بیخودی از خودم توقع بیجا داشتم سری قبل. یکی نبود به من بگه اخه دختر خوب تو کلا ۲ ماه هم وقت نذاشتی اونم خیلی خیلی نصفه نیمه. یه روزایی که ایل و تبار میومدن دنبال خونه گشتن و خونه دیدن که مجبور بودی باهاشون باشی اون روزای دیگه رو هم یا در افسردگی ناشی از بیکاری به سر می بردی یا میترسیدی از آینده. الان شکر خدا دیگه ترس از کار رو حداقل نداری و این خودش یه گام مثبته. 
غیر از اون هم خب بالاخره بیکار هم نبودی. همین ک
خب بالاخره شروع کردم friends رو ببینم! میخوام بدونم چیه که انقدر طرفدار دارهالبته دو سه سال پیش چند قسمتش رو دیدم و خسته ام کرد.واسه همین ادامه ندادم
الان دوباره میخوام تلاش کنم :))
کتاب هم اگه بخوام بخونم ادامه ی سینوهه رو میخونم.چون امتحانهام شروع شد و نتونستم ادامه ش بدم
و اینکه خییییلییی وقته کتابهایی که خوندم رو اینجا معرفی نکردم
از مهر سال قبل تا الان نسبت کتاب خوندنم به فیلم دیدنم ده به یک بوده! بیشتر کتاب خوندم و وقت هم نشد اینجا بگم
حالا ش
خب بالاخره اون آخونده تو اون کوچه هه نشونه بود دیگه
ولی من که نفهمیدمش
***
خیلی وقتا آدم اشتباهاتش یادش میاد
اما بعضی وقتا عمیقن یادش میاد و متاسف میشه
امروز چندبار درگیر این لحظه شدم، درباره اتفاقای خودم و محدثه. خصوصن اون دوتا 
 
سلام .
بالاخره تموم شد. اولین مرحله جدی زندگیم تموم شد .
 این تموم شد واسه کنکور فنی نظام جدید هست که میگم به خوبی تموم شد و توی دانشگاه ارم شیراز برگزار شد و ایشالا نتیجه خوبی هم داره.
و یه عذر خواهی میکنم برای اینکه این مدت نبودم . با عرض پوزش.در خدمت تون هستم ممنون میشم همراهی کنید .
ساعت 10:47 روز جمعه 1397/12/10
یادتونه گفتم اولین باره میخوام برم جایی شاگردی (یا هرچی اسمشو میذارید)؟
امشب بعد از کلی بحث و جدل و به دنبالش استرس سر این قضیه که برم سر کار یا نرم...بالاخره تصمیم بر این شد که برم سرکار تا اینکه تکلیف مغازه خودمون هم معلوم بشه...اگه اوضاع درست شد و تونستیم هزینه تعمیر مغازه و خرید دوباره اجناس رو جور کنیم دوباره برگردم مغازه خودمون...
به هرحال قراره فردا صبح برم اداره بهداشت برای یه سری آزمایش و اینطور چیزا برای دریافت ک
خلاصه‌ی حسی که همین الان نسبت به خودم دارم اینه:
«یک آدم خنگ که با توهم داشتن هوش داره زندگی می‌کنه و نمی‌خواد قبول کنه که توانایی‌های قبلیش مربوط به گذشته‌س  و مغزش از این به بعد دیگه برای یادگیری هیچ چیزی قرار نیست یاریش کنه.»
+ کاش بالاخره یا از این حس خلاص بشم یا از این توهم. خسته شدم.
بالاخره بدترین مربی تاریخ فوتبال ایران رفت. یک مربی صد در صد دفاعی!!! هیچ وقت جلوی هیچ تیم بزرگی نتونست با افتخار بازی کنه. فقط و فقط دفاع محض. امیدوارم تیم رو بدن دست برانکو تا یه سر و سامانی به این کشتی به گل نشسته کی روش بده. قبلا اینجا در مورد مقایسه کیروش و برانکو نوشته بودم.
باورم نمی‌شود. از زمانی که به یاد دارم همیشه تنها کاری که می‌دانستم قرار است انجام دهم درس خواندن بود. ۱۲ سال مدرسه و ۶ سال دانشگاه بالاخره تمام شد، البته با اغماض. هنوز قول آخر و پایان‌نامه مانده.
قسمت سخت ماجرا اینجاست که بعد از این نمی‌دانم قرار است چه بکنم. بعد از این تصمیم با من است و من هم که آدم فرار کردن از تصمیم‌های بزرگ
پ.ن: انتخاب عنوان را هم باید به چالش ها اضافه کنم
همش با خودم چند تا جمله رو مرور میکنم تا یادم بمونه و بشه ملکه  ذهنم
پای تصمیم هایی که می گیرم مستحکم بایستم، قوی و باثبات
سعی کنم به بهترین نحو ممکن کاری رو که هدفم هست انجام بدم
دوباره تاکید می‌کنم به خودم که پای تصمیم هام با ثبات بایستم
و قبلش اینکه تصمیمم رو با دودوتا چهارتا و بعد هم توکل بر خودش بگیرم
خوشبختی واقعی چیه؟! جوابش رو اندک اندک دارم پیدا میکنم و بهش پایبند میشم
از هیچی به جز غضب و خشم و حتی همین که جزء بنده های مشمول رحمت خدا نب
به خوبی می توانم تاثیر خود مراقبتی های این مدت را روی خودم ببینم. بعد از سیل اتفاقات بدی که رویم سرازیر شد امروز بعد از مدت ها احساس کردم آفتاب کم جانی افتاده است روی زندگی ام.
وقتی کم کم می توانم نتیجه ساعت ها کار کردن روی پروژه های مختلفم را ببینم، لبخند بزرگی روی صورتم نقش می بندد. وقتی بعد از آزمون و خطاهای زیادی که در این یک سال داشتم بالاخره در برخی زمینه ها احساس می کنم به چیزهایی که می خواستم رسیده ام و به برخی دیگر نزدیک شده ام ^_^
* اومده
حالا که این ها نوشته میشوند بعد از روز ها بالاخره توی رخت خواب خودم خوابیده ام. دیروز روی بالکن خانه ی آن پسر کسی که چند دقیقه قبل به دوست داشتنم اقرار کرده بود من را بوسید. دو بار. و من خالی از هر حسی تنها نظاره گر چیزی بودم که داشت اتفاق میافتاد. ناتوان از مکالمه و حرکت. زیر پتوی آبی رنگی که مادرم برایم فرستاده بود تا سردم نشود و از شب یلدا آنجا جا مانده بود. گه توی همه چیز. 
هوادار داماش در ورزشگاه جایی نداشت، تیم شان به زمین نیامد. بازیکنان پرسپولیس از هواداران خواستند برای طرفداران تیم حریف جا باز کنند، هوادارن گوش ندادند و بازی لغو شد. اما نه. نه. برگردید بازی برگزار می شود و بیشترشان برگشتند
بازی تمام شد و حدود نزدیک 2 نصفه شب بالاخره کاپ قهرمانی را به برنده دادند. بچه که بودم برخی بازی های جام جهانی را این موقع شب دیده بودم اما این بار در کشور خودم و بدون اختلاف ساعت زمانی، نصفه شب فوتبال می دیدم
مضحکه ای به
خاله گفت: اگه خسته می‌شی بده‌ش بغل خودم.
گفتم: نه! خسته نمی‌شم، بذار بخوابه.
دو ساعت رو دستم خوابید. از خود تهران تا خود قم. دستم درد گرفته بود. پیشونی‌ش خیس عرق شده بود و موهاش چسبیده بود به پیشونی‌ش. یهو می‌پرید، انگار که خواب بد ببینه. دلم می‌خواست فشارش بدم، محکم. هروقت می‌بینمش دلم می‌خواد حسابی فشارش بدم. 
خدایا، من خیلی این بچه رو دوست دارم!
امروز پرسیدم: فاطمه‌سما چند سالشه؟
گفت: یک.
با خودم فکر کردم که انگار خیلی بیشتر از این حرفا ب
چشمام بالاخره همراه با اسمون بارونی رشت بارید...
خیلی وقت بود توی گلوم یه بغض سنگین گیر کرده بود 
نمی ترکید و هی بزرگتر میشد و به قلبم فشار میاورد ...
ترکید...بالاخره ترکید...
دوست ندارم اشکم بند بیاد...
دوست دارم همین طور ادامه پیدا کنه تا همه چی رو بشوره ببره.
...
+وقتی دلم میگیره صدای گیتارم خیلی دلنواز میشه برام...
داشتم فیلم می‌دیدیم و به این نتیجه رسیدم خارجی‌ها خیلی راحت‌تر از ما مدل زندگی‌شونو تغییر می‌دن. شب می‌خوابن و صبح جمع می‌کنن می‌رن یه شهر دیگه، یه کشور دیگه، یه کار دیگه...
از بحث اقتصادی و گذرنامه و ایناش که بگذریم ما چسبیدیم به خانواده. هر کاری بخوای بکنی حتی اگر قرار نباشه سوال کنن و توجیهشون کنی، باید خودتو راضی کنی اگه من نباشم هم می‌تونن فلان کار رو خودشون انجام بدن و قرار نیست زندگیشون فلج شه.
ذهنم خیلی آشفته‌ست این روزا. قصد می
بهم نخندید ولی بالاخره فردا میخوام برم سراغ اداره ثبت شرکتها
یعنی همه اون انتخاب اسم و ... قبل ازهرگونه اقدام لازم بود
جو گیر شده بودم :دی
و خبر خوب این که امروز بالاخره بعد از ماهها انتظار حق الزحمه طرح پژوهشی ام واریز شد (حالا انگار چقدر هست)
و مهمترین امتیازش همینه که فردا که برم پیگیر بشم احتمالا باید برای ده تا جا فیش واریز کنم
و حداقل خیالم راحته که ی مبلغی تو حسابم هست برای این کارها
آه
باورم نمیشه..
من اینجا، حرم حضرت علی..
چه سناریویی باید طی می شد که من بالاخره برسم به دیدار پدر...
چقدر حال و هوای اینجا خوبه
دلم نمیخواد برم.دلم میخواد تا ابد همین گوشه ی خنکی که پیدا کردم بشینم و خیره بشم به ایوان طلا...
تا به حال انقدر احساس خوب نداشتم.هرچند اوضاع اصلا خوب نیست اما اینجا همونقدر حس خوب داره که آغوش گرم پدر...
کاش مجبور نبودم تا چند دقیقه دیگه برم...
کاش همین جا می مردم :) ..
 
 
نجف اشرف-حرم علی ابن ابی طالب-ساعت 12 ظهر ...
من خیلی دوست داشتم که دوستام و فایزه هم وبلاگ بنویسن و وبلاگشونو دنبال کنم؛ کلا دنبال کردن یه وبلاگی یخلی باحاله ولی خب کسایی که میشناسمشون این کار رو نمیکنن. شاید هم میکنن و من نمیدونم. نمیدونم حالا. خلاصه این که عالیس خیلی کمتر از قبل پست میزاره و هر دفعه با صفحه تکراری مواجه میشم ناامید میشم؛‌پس گفتم چرا خودم پست نمیکنم؟
میدانی شاید چون حقیقتا فرصت کمی دارم. امروز صبح ساعت 6 و ربع به زنگ موبایلم که 5 دقیقه ای زنگ زد بیدار شدم. ممعمولا زود بی
من هنوز بیدارم. کلی به نظر خودم کار کردم اما جمله ساختن واقعا سخت خب ادم کم کم یادمیگیره تعداد لغتاش بالا میره. سه تا درسو من درآوردم دو تارو مها. باورت میشه دیگه برام عذاب آور نبود. تموم شدن حالا خوندنشون مونده. ادم باید بتونه فکر کنه من هنوز راه نیفتادم اونجوری کاش آسون باشه امتحانمون. کلی ذوق دارم واسه فردا که کتاب میخرم. یه لیست نوشتم اما همشو نمیخرم. ببینم چجورین. هوووف. بعد از چند ماه بالاخره میرم مولی. هووورااا ^___^ همشو نمیخرم چون میخوام
چند روز پیش کلافه بودم و داشتم سقفو می کاویدم که چرا من نمی تونم هیچ وقت یه اسم خوب پیدا کنم. شیشصد ساله دنبال یه اسمم که یه پیج بزنم که بهم انگیزه بده برای کارایی که دوستشون دارم
اما بالاخره پیداش کردم! دقیقا توی همون لحظه ها. البته یه اسم نیست یه جمله س! اما بهترین چیزی بود که می تونست باشه
امروز عکس پروفایلشو ساختم و اولین پستشم گذاشتم. فعلا دوست دارم کپشنام انگلیسی باشه. تا بعد
دوست دارم این روزها یه جا عکاسی هم برم. خیلی دلتنگم براش. البته ت
وقتی داشتم  سریال doctors رو نگا میکردم
میخاستم پزشک شم
نه به زور دلخوشیِ مامان بابام
خودم بالاخره علاقه مند شدم
من باید همون سال اول این علاقه رو به وجود میاوردم
حالا که این ost سریاله رو گوش میدم
داغ دلم تازه میشه 
حیف شدنش با گوشت و خون حس میشه
کاش زودتر میفهمیدم
شادیِ دل اونا چقدر مهم تره
:)
دیدین؟هنوزم ملوم نیس.. برا همونه ک نشد
نه
شایدم حیف نشد
پس این حسه مزخرفی که اذیتم میکنه چیه
حالا که با خودم کنار اومدم ، حالا که دارم خودم رو اروم میکنم ، حالا که می خوام خودم باشم و برم دنبال زندگی خودم و تنها برای خودم بجنگم ، چرا نمیذارین؟؟ به خدا که نمیتونین منو درک کنین چرا اصرار میکنین!؟ چرا اذیتم میکنین!؟ خدایا میبینی منو؟؟
کلاً با لباس‌های آستین‌بلند ارتباط برقرار نمی‌کنم. یه لباس بافت ریز داشتم که از پارسال درز آستینش شکافته شده بود و دوختنش رو هی پشت گوش می‌انداختم. وقتی لباس رو می‌پوشیدم، مثل همۀ لباس‌های این مدلی، آستینش رو بالا می‌زدم. اصلاً معلوم نبود، نه برای خودم، نه برای دیگران. امروز بالاخره آستینش رو دوختم و دوباره که پوشیدم باز آستینش رو بالا تا کردم.
یه درزهایی هست که ممکنه شکافته شدنش خیلی به چشم نیاد، ولی می‌دونی که آروم‌آروم داره باز می‌
+ اون ارامش درونی رو دارم از دست می دم هر چی که میگذره .. خوبه میفهمم چیا رو دارم از دست میدم. یه مدت بود که راه خلاقیتم رو داشتم از دست میدادم .. یه مدت منفعل شده بودم توی کارهام .. الان هم نوبت ارامش .
+ وسواس فکری ازار دهنده هم راه خودشو باز کرده تو این اوضاع ..کاش دلم نخواد همه چی مرتب و سرجاش باشه ، همیشه در حال تمیز کردن باشم .. انگار اگه اطرافم شلوغ باشه نمیتونم کاری انجام بدم و این خیلی بده .. باید با خودم کنار بیام یواش یواش و تغییر بدم . باید روی
از اونجایی که میدونستم رستاک تاثیر زیادی تو فاز غم گرفتنم داره به خودم قول داده بودم تا یه مدت گوش ندم بهشدیشب سارا یه آهنگ از اشوان فرستاد  :|||| دهنش سرویس. قفل شدم روش دیگه
اول اینکه فرستادمش واسه اون عوضی
صبح چشمام باز نشده پلی کردم باز
اونم که هنو سین نزده
ته واکنشش یه "هوم"عه دیگه به هرحال
.
.
کاش میشد یه زندگی اجتماعی جدید برا خودم جور کنم
.
.
تو بلد نبودی این آدم مغرور و..
نبودی جاش یهو بندازتت دور و..  (انقد جذاب میگه بننندازتت دور :|  )
.
.
دیشب
چند روزیه که خبری ازش نیست.
امروز من مثل مرغ سرکنده دنبال کسی بودم که ازش خبری داشته باشه. بقیه اما عین خیال‌شون نبود. حتی وقتی گفتم چند روزه نیست، یکی دو نفر تعجب کردن«واقعا؟!» بالاخره یه نفر رو پیدا کردم که تا گفتم «ازش خبر داری؟» گوشی موبایلش رو درآورد و چند باری بهش زنگ زد و گفت «خبری نشد!» حالا دو تا بودیم! من نشسته‌بودم و با چشم‌هام اونو تعقب می‌کردم، اون هم با یه حالت کلافه‌ای داشت راه می‌رفت و هی زنگ می‌زد. به ۵، ۶ نفر زنگ زد و بعد از
فکر کنم بالاخره دارم تبدیل می‌شم به تصویری که همیشه می‌خواستم باشم؛ تو وزنی‌ام که نزدیک هفت، هشت ساله نبودم و از نظم داشتن و تلاش کردن براش یک ذره هم ناراحت نیستم. پنج‌شنبه بدون این‌که به کسی بگم صبح ساعت هشت باهاش رفتم یه شهر دیگه. تا ظهر بالای کوه بودیم و برگشتنی اسنپ پیدا نکردیم و داشتیم پیاده می‌اومدیم پایین، ولی پنج دقیقه بعد سوار ماشین یه پیرمرد ارمنی شدیم. شروع کرد به صحبت کردن و یه جایی وسط صحبت‌هاش گفت این‌جا جزء این شهر محسوب ن
خب الان نزدیک به یک ساله که اینستاگرام و توییترم و پاک کردم و عملا یکسال از همه عالم و آدم دور بودم.میدونین واقعیتش این خونه موندنا و نزدیک به یکسال ننوشتن و خونده نشدن بالاخره یه جایی خفت میکنه و دیگه نمیتونی تحمل کنی .بالاخره حرفای توی دلت که نزدیک به یکسال تلمبارشون کردی سرباز میکنن و اونوقته که دیگه نمیشه کاریش کرد.
اونوقته که دیگه به خودت میگی دیگه بسه.
 
 گاهی فکر میکنم چه نیازی به اینگونه زیستن. نمیدانم، حتی در آن حد و اندازه‌ها خودم را نمی‌بینم که بگویم کاش جای جوانان پرپرشده امروز بودم؛ بالاخره آنها به درجه‌ای از شجاعت و لیاقت و داشتن آرزوها حتما رسیده بودند که هوای عزیمت کرده بودند. من چی؟! من که پایم به زمین بسته شده است، من که مانده‌ام بیشتر برای آنکه درمانده‌ام، من که در خانه خودم هم احساس غربت میکنم، در آینه نیز غریبم، من که آرزوهایم را از یاد برده‌ام، من که از خودم و اینگونه زی
خب از اونجایی که شواهد نشون میده گویا من فردا پرواز دارم به تهران و بالاخره امسال هم قسمت شد بریم نمایشگاه کتاب :دی
امسال تصمیم گرفته بودم یا نرم نمایشگاه تهران یا اگه میرم روزهای اول نرم! ولی دقیقا برعکس شد و همین روزهای اول دارم میرم :دی
با این حساب من پنجشنبه نمایشگاهم :)
سلام به عزیزان دلم
طاعات و عبادات تون قبول و حال همه تون ان شاء الله که خوب باشه. کاربری هستم که تا حالا پست های پر بحثی را ازم شاهد بودید اما اسم مشخصی برای خودم انتخاب نمی کنم هیچ وقت. بگذریم و برم سر اصل مطلب.
من اخیراً به موضوعی فکر می‌کردم و نتیجه ش برای خودم جالب بود. اینکه به طور کلی دور از امکانه پسرها و دخترها بدون داشتن دلبستگی یا حتی دلبستگی های معمولی قبلی ازدواج کنن! برای این حرفم دلیل دارم‌. ببینید کسانی که راه دوستی را پیش گرفتن و
سلام داداش جابرم سلام روضه ی مجسممبعد از چند بار که هی خواستم‌بیام به دیدنت و نشد داشتم فکر میکردم شاید لیاقت ندارم شاید لایق‌ دیدن روی ماهت نیستمشاید انقدر بدم که نمیخوای بیام به دیدنتولی بعد مدتی که بالاخره این سعادت نصیبم کرد و اومدم‌به دیدنت آروم شدم چه آروم شدنی........وقتی اسم خواهرتو که هم اسم خودم بود شنیدم تنم لرزید نمیدونستم اسم خواهرت زینبهتا اون لحظه که گفتی زینب جان تو هم اسم حضرت زینبی..من از تو توقع دیگه ای دارم...به خودم اومدمم
به نام خدا 
سلام
بالاخره بعد از چند وقت تونستم وقت کنم و به کار های مورد علاقه ام بپردازم
یکی از کار های مورد علاقه من کامپایل لینوکس برای برد خودم هست.
کلا اینکه برنامه های Bare-Metal بنویسم
یعنی برنامه ای به زبان سطح پایین که به صورت مستقیم روی سخت افزار اجرا بشه بدون هیچ سیستم عاملی
ادامه مطلب
بالاخره بعد چند ساعت پر خوابی بیدار شدم. بیرون رفتنم با دوستام کنسل شد چون دوستم باید میرفت جایی که براش پیش اومده بود. احتمالا به رسم قدیمم پاشم اتاقو جمع کنم مغزمم مرتب بشه بعدش بشینم به کار کردن. هرچند که تو اتاق کار نمیکنم ولی خب این کار کمک میکنه اروم تر شم. همین هیچ حرف دیگه ای ندارم. و راستش ناراحتم نیستم که این همه خوابیدم. انگار لازم بود. که شاید بعدش حالم خوب بشه. خیلی خنثی ام الان. هیچ حسی ندارم. هیچی
هروقت باران بیاید، بالاخره بند خواهد آمد. هروقت ضربه می‌خورید
 بالاخره خوب می‌شوید. بعد از تاریکی همیشه روشنایی ست.
 هر روز صبح طلوع خورشید می‌خواهد همین را بگوید اما شما یادتان می ‌رود و درعوض فکر می ‌کنید که شب همیشه باقی میماند.
اما اینطور نیست. هیچ ‌چیز همیشگی نیست. پس اگر اوضاع زندگی خوب است از آن لذت ببرید چون همیشگی نیست.
 اگر اوضاع بد است، نگران نباشید چون این شرایط هم همیشه نمی ‌ماند.
لحظه شماری کردم تا آخر هفته تموم شد و بالاخره تونستم زنگ بزنم و اجازه دیدنت رو بگیرم 
هرچند
که به این راحتی ها نبود ... شایدم بود ولی چون لحظه ها برای من به کند
ترین نحوی که می‌شد میگذشت اون سه روز برام خیلی زجر اور بودن تا بالاخره
مجوز صادر شد 
با دلی پریشون و زجر کشیده زنگ زدم تا وقت ملاقات رو بگیرم ولی گفتن اولین نوبتی که میتونن بدن برای ۱۶ روز بعد بود ...
چیکار میتونستم کنم ؟ چه کاری از دستم برمیومد جز پذیرفتن ؟ 
و باز شمردن ثانیه ها شروع شد
میگن زمان که بگذرد درد آرام میشود 
چرا زمان درد مرا عمیق تر میکند خب
تمام روز سعی میکنم 
خودم را از دنیای گیج و منگ‌ درونم
 بکشم بیرون 
بیایم وسط حالِ زندگی 
هی حواسم باشد غرق هپروت خودم نشوم 
ولی از دستم در میروم 
باز برمیگردم‌ در بهت خودم 
تا به خودم می آیم دستی به صورتم میکشم
خیس است ...
دفعه بعد باید حواسم را بیشتر جمع خودم کنم 
 
دیشب کلی غرغر نوشتم 
خیلی! اینقدر که تهش میخواستم گریه کنم! از چی؟ شلوغی! 
اعصابم خرد شده بود 
تنها راهکارم این بود در برخورد با ارباب رجوعهام واسه دل خودم بگوبخند بازی در بیارم :| که بتونم سرشون غر بزنم! که چی کار می کنین شماها با خودتون؟ چی خوردی مریض شدی؟ و...
ولی تهش نمدونم کجا بود بالاسر یکی بودم
گفتم خدایا شکرت که سالمم، که هستم 
که بالاخره میام بالاسر اینها 




خدایا این قلیل از ما به کرمت بپذیر 
خب کوآلاتون بالاخره تصمیم گرفت اهدافشو بنویسه. بالاخره خسته شدم از این وضع زندگی. پنجره رو باز کردم و صندلیم رو گذاشتم رو به روش. منظره حیاط قشنگمون با صدای بارون و بهترین بوی جهان طلایی ترین فرصت من بود. سررسیدم رو باز کردم و هر کاری که می کنم و دوست دارم انجام بدم تو سال جدید رو نوشتم. احساس می کنم مغزم خالی شده. انگار یه کلاف گنده در هم پیچیده توی سرم بود که بالاخره تونستم سرش رو پیدا کنم و وقتی که کشیدمش به راحتی باز شد. انگار یه عالمه مینیون
 
سلام به تویی که یه روزی اینجا رو خواهی خوند.
از اونجایی که نوشتن همیشه جز علایقم بود، سالهای زیادی به داشتن یه وبلاگ فکر کرده بودم. خصوصا زمانی که این همه مدیای مختلف باب نبود و وبلاگ ارج و قرب بالایی داشت. 
همیشه فکر میکردم چه جریانی رو برای نوشته هام باید انتخاب کنم. چطوری دوست دارم بنویسم. از کجا شروع کنم به کجا برسم. اونقدر این مسیر تو ذهنم پیچیده میشد همیشه که آخرش منصرف میشدم. اما الان تصمیم گرفتم بالاخره این صفحه رو بسازم و شروع کنم. ا
 تو کل زندگیم هیچ چیزم دقیقا  برای خودم نیست ...
هیچ چیز
حتی گاها احساس میکنم من خودمم برای خودم نیستم ...
نمیدونم در آینده یعنی روزی میاد که ببینم تمام من برای خودمه!!
نمیدونم ...
من تنها چیزی ک دلم میخواد اینه ک رها و ازاد باشم ...
خودم برای خودم باشم ... همین
در شرف یک تغییر بزرگم و این به حد کافی ترسناکه. برای من. اما همونطوری که اولین موجای مهاجرت از مهر پارسال بهم رسیده و زندگیم رو زیر و رو کرده میدونم کهه ما بقی هم احتمالا موج های سهمناک تریه. اما! چکار می خوام بکنم؟ این ی تجربه ی جالب بود تا بفهمم که اگه بخوای ناراحت بمونی خواهی موند و بالاخره باید رهاش کنی. احتمالا اگه آگاه باشم به اتفاقی که قرره بیفته مشکلات کمتری خواهم داشت. مثلا حجم دلتنگی و حجم استقلال و غیره... همه اش یک دفعه بیاد سراغم. اما
چند وقت پیش خواهرم یه کار اداری داشت .منم همراه خواهرم رفتم
چون کارهای خواهرم خیلی طول می کشید داخل سالن نشستم(چه همراه خوبی :دی)
سالن خیلی شلوغ بود همراها همه داخل سالن روی صندلیا نشسته بودن (چه همراهان خوبی )
بعد از چند دقیقه یه آقای با چمدون اومد داخل سالن .یه نگاهی به همه انداخت و مستقیم اومد بالای سر من و گفت :
میشه این چمدون اینجا باشه و من برم کارهامو انجام بدم؛اخه اجازه نمیدن وسایلم رو داخل ببرم .
مِن مِن کنان گفتم آخه خواهرم الان میاد می
شاید فردا برای خودم یک دسته گل بخرم ، با کاور کاهی و نوشته های ریز و درشت انگلیسی یا نه شاید هم شعر فارسی ، همان هایی که نخ های کنفی دارن از همانی که دوستش دارم و هیچکس نمی داند ، اری خودم برای خودم،چه اهمیتی دارد که کسی به من نه گل هدیه میدهد و نه کادویی ،انگار فراموش کرده بودم من هنوز خودم را دارم، اگر به همین زودی خودم را پیدا نکنم و قرار ملاقات نگذارم خواهم مرد......
با خودم می‌گفتم:« می‌شود عباس را در خواب ببینم و از او بپرسم که تو چطور به این مقام رسیدی؟»
این فکر از زمانی که عباس شهید شده بود در سرم می‌پیچید. مدتی گذشت تا بالاخره او را در خواب دیدم. خوشحال بود و مثل همیشه خندان. از عباس پرسیدم:« من باید چه کنم تا رحمت و لطف خدا شامل حالم بشود؟» سه بار گفت:« کار کنید، کار کنید، کار کنید!»
و بعد گفت:« اگر می‌خواهید لذت معنوی کارکردن را تجربه کنید، نماز شب بخوانید!»
ابوالفضل موقر-همرزم شهید
فردا مجبورم کمی دروغ بهم ببافم ...
امیدوارم اولین . آخرین دروغ های امسالم باشه :(
فردا رو مجبورم .... اگر نگم برای همیشه توبیخ میشم و یکی از نگران کننده ترین وضعیت رو دارم 
دلم به حال خودم میسوزه ... 
درستش میکنم 
همه چیو درستش میکنم انقدر میزون که یه روز میام و میگم تونستم ....
اره منم تونستم همه چیو درست کنم ... 
بالاخره تونستم ...
همه چیو برمیگردونم سرجاش ... همه چیو ... 
به خودم همین الان و همینجا قول میدم ...
خودمو میشکونم ... اما نمیزارم خراب بشه ...
درست
_ بالاخره درس خوندنم از امروز با دو صفحه خوندن شروع شد،هرکار کنم از درسم نمیتونم بگذرم ، هرچند تموم نشده باید فصل اختلالات اضطرابی امشب تموم بشه...
_ مامانم داره به پسر دایی یک و نیم سالم یاد میده منو بزنه ،اونم منو مث بز نگاه میکنه میگه ((بو))  و دستشو بالا برده .....و الان بالاخره اومد و زد و همچنان داره میزنه ... وقتی براش ادا در میارم مامانم بهم میگه اینطوری نکن بچه یاد میگیره
_ مامانم با دیدن این بچه فقط این جمله رو میگه ((چه آیَم اولده))...
_دو شبه ب
حدودا یک ماه پیش، یه سری برنامه ریختم برای خودم و به خودم قول دادم که دیگه واقعا اینارو عملی کنم!
اینجا نوشتمشون
حالا در این راستا چه کارایی کردم؟
برای تناسب اندام و ورزش! رژیم گرفتم و میخوام تا ۲ماه آینده ۳کیلو کم کنم! برای رصدش هم برنامه کرفس رو نصب کردم! یه زمانی فکر میکردم خیلی برنامه بی خودیه ولی الان واقعا بهم کمک میکنه که خوردنم رو کنترل کنم..
از اونجایی که دوست دارم شکم تخت! داشته باشم هم، قند مصنوعی رو حذف کردم فعلا.. این جز سخت ترین کار
 
سلام به تویی که یه روزی اینجا رو خواهی خوند.
از اونجایی که نوشتن همیشه جز علایقم بود، سالهای زیادی به داشتن یه وبلاگ فکر کرده بودم. خصوصا زمانی که این همه مدیای مختلف باب نبود و وبلاگ ارج و قرب بالایی داشت. 
همیشه فکر میکردم چه جریانی رو برای نوشته هام باید انتخاب کنم. چطوری دوست دارم بنویسم. از کجا شروع کنم به کجا برسم. اونقدر این مسیر تو ذهنم پیچیده میشد همیشه که آخرش منصرف میشدم. اما الان تصمیم گرفتم بالاخره این صفحه رو بسازم و شروع کنم. ا
بعد از مدت‌ها انتظار، بالاخره موعد مقرر از راه رسیدن فصل نخست سال پنجم Rainbow Six Siege مشخص شد؛ بعد از آنکه با مسیر سال پنجم و تمام مشخصات و ویژگی‌های تازه این قسمت آشنا شدیم، بالاخره یوبیسافت تاریخ و ساعت دقیق انتشار این بسته گسترش‌دهنده را اعلام کرد.
ادامه مطلب
مدت هاست ذهنم درگیره ...
اگر من ازدواج کنم ، دل کسی میشکنه از من ؟!
هرکی تا الان پیام داده برای خواستگاری از دانشگاه ، رد شده ...
ولی سه موردشون خیلی عجیب و درحالی که بهم ربط نداشتن ، گفتن که ما تا ده سال دیگه هم صبر میکنیم (که البته حرف مفته ! )
ولی سوالم اینه که اگر اتفاقی افتاد و من ازدواج کردم ، دل کسی میشکنه و آهش منو میگیره ؟!!!
تا الان هم واقعا عشق رو توی زندگیم تجربه نکردم ...
دلم هم نمیخواد ازدواج کنم اما بالاخره زندگیه و ممکنه موردی پیش پیاد که
گران شدن بنزین بیشتر از همه دامن من را گرفت. قطعی شبکه محل کارم چالش بزرگی بود، آمادگی نداشتم برای چنین چالشی، ولی خوب از پسش برآمدم، بالاخره خودم را بعنوان مهندس IT به مدیر دفترمان ثابت کردم. همچنان بزرگترین مشکل محل کارم همکارم است، بنده خدا آدم خوبی است، ولی مزاحمت های وقت و بی وقتش اعصابم را به هم ریخته، نمی دانم به چه زبانی آب پاکی را روی دستش بریزم دست از سرم بردارد. زبان آدمیزاد حالیش نیست، خسته شدم بس که زیر ذره بین هستم.  
مثل بُز نشسته ام و به نقطه ای نا معلوم خیره ام.ناگهان عین عقاب شیرجه می زنم روی اعصاب خودم که؛ چه مرگته؟ قوز کردی یه گوشه و رفتی در عالم هپروت.آخه اوزگل قاز قولنگ ، پاشو محض رضای خدا، یه بارم که شده، این آقا داییتو تکون بِدِه و گِلی به سرت بگیر. منم که وقتی به خودم گیر میدم ، روی هرچی سیریشه  سپید می کنم.و ادامه میدم: خاک دو عالم برسرت که گند زدی به جوونی و میون سالیت. آخه گوسفند، این همه فرصتی که خدا حیف کرد و به تو داد، به گربه سیاهه داده بود، الا
چرا من احمق با وجود اینکه چندین بار بهشون اعتماد کردم و دهنم سرویس شد باز حماقت کردم و بهشون اعتماد کردم.
جرا وقتی که چند صد بار امتحانشون رو پس دادن باز من بهشون فرصت دادم ؟ چرا باز خودم رو انداختم توی گردابی که هزاران بار سر نفهمی خودم و اعتماد خودم را انداخته بودم . چرا من احمق باز بهشون اعتماد کردم و به حرفشون گوش دادم .
لاشیا قبل از اینکه خرشون دم پله عزیزم قربونت برم تو هم یکی از مایی به محض اینکه خره رد شد .....
یه روز خودم رو می‌کشم . قول مید
بالاخره هانیبال رو ب پیشنهاد پری شرو کردم... ازون سریالاست ک خودش با بلوپراش 180 درجه فرق میکنن. خود سریال تم دارک جناییه، پلوبرا رو ک میبینی انگار سریال کمدیه !
هنوز تازه قسمت چهار سیزن یکمو از همین الان دارم با دیدن ادیتاش تو اینستا واسه خودم اسپویلش میکنم.  :| yeah typical me
Whatching it is probably not the best decision considering, well ... me being me but, I needed something this dark. It's like espresso! It's bitter yes! But in its own way, it heals the invisible wounds :) like the meme said ! I want my coffee dark and bitter just like my soul ...
 
این منم قوی تر از همیشه 
به خودم تبریک می گم 
حالا وقتشه 
وقت کاری که بهمن 95 نمی فهمیدم یعنی چی 
اما حالا می فهمم 
فقط باید رفت جلوتر حتی اگه انگار همه چی از دست رفته 
حتی وقتی انگار هیچ چیزی نیست و ته قلب خالی شده
باید رفت
اون جلوتر چیزای بهتری هست 
جواب سوال ها 
پاسخی برای رنج ها و غم ها
بالاخره غبار می ره 
خورشید میاد 
چشم هام می بینه ...
 
× که به خورشید رسیدیم و غبار آخر شد 
× خورشیدی که درون هر کدوم از ماست 
خورشیدی که باید بیدار کنیم
بالاخره روزهای متوالی غصه خوردن معدمون رو باز ناراحت کرد 
و وقتی معده درد می گیرم دیگه همه چی فراموش میشه و فقط معده 
خیلی حالم بده ,من مستحق این درد کوفتی نیستم
باید برم پیش پزشک .
وبنیامین حالش خیلی بده,  خیلی دلتنگه خیلی داغونه 
نمی دونم چکار کنم بهتر بشه ....
کلا روز تعطیلی هاشو با گریه سپری می کنه...
من اینور دنیا غصه افزایش نرخ همه چی و بیکاری خودم و تنش محیط کار و و این اواخر درد معده  نمیزاره به عشق فکر کنم ...نمیزاره دلتنگ شم فقط ته قلبم یک
#ابراهیم رفیعی هم اکنون فردی ۲۶ ساله می باشم که به تمام آرزوهایم که دوست داشتم و امیدوار بودم برسم نرسیدم همش تقصیر نداشتن سرمایه هست واسه ما دیگه هیچ کس وجود نداره ضامنمون بشه من دوست دارم خودم اوستای خودم باشم کسی نتونه بهم دستور بده و کار غلط رو به من یاد بده یا‌ بخواد چیزی که دلش میخاد از من بسازه من دوست دارم اون چیزی که هستم و مطمئنم میشم رو از خودم بسازم البته اینا همش فکره خودمه من الان واقعا خودم واسه خودم کار میکنم یعنی خودم اوستا و
کلی وقت میذارم، میشینم خودمو تحلیل شخصیت می‌کنم، شخصیت دور و نزدیک خودمو ترسیم می‌کنم، گیر و گورهای ساده و پیچیده، نرمال و آنرمال، شایع و غیرشایع روانیمو درمیارم، برچسب‌های عجیب و غریب به خودم می‌زنم و با خودم میگم اینا بدترین مشکلات دنیاست و درصدد برمیام که با همکاری یک متخصص رفعشون کنم. در آخر هم که حسابی از خودم شاکی شدم و به اندازه‌ی کافی در باتلاق ناامیدی و تنهایی دست و پا زدم، به این نتیجه‌ی بدیهی! می‌رسم که بالاخره بعضیا اینجوری
از چند وقت پیش شرایطشو بررسی میکردم و می گفتم خوبه دیگه... هم شغلش خوبه، هم وضع اقتصادیش، هم زمان هایی که میره سرکار، هم خونواده ی کم جمعیتی دارن، هم فرهنگی ان و هزار و یک تا شرایط خوب دیگه تا اینکه امروز قرار شد بیان خونمون! تا امروز ندیده بودمش... کلی تصویر و چهره ازش ساخته بودم... اصلا شبیه اونی نبود که فکرشو میکردم... با اینهمه فکری که کرده بودم و سعی کرده بودم خودمو قانع کنم که بابا تو هم بالاخره باید ازدواج کنی، وقتی دیدمش دلم حتی یه کوچولو هم
 
تا نزدیکای صبح راه رفت و حرف زد، حرص خورد و راه رفت و درد دل کرد، درد کشید و حرف زد و راه رفت...
میترسیدم بلایی سرش بیاد. نشستم و گوش دادم، گاهی شربت، آب یا چایی دستش میدادم یکم فروکش کنه. بهش گفتم میخوای بریم بیرون یکم قدم بزنیم؟ قبول نکرد.
انقد راه رفت تا خسته شد و بالاخره نشست. پتو رو انداختم روی پاهاش و چراغ ها رو خاموش کردم. بالاخره آروم گرفت. یکم دیگه نشست و بعدش بالاخره رفت خوابید.
چقد توانایی میخواد که یه نفر این آدمی که مثل کوه محکم و مثل
در طول این سال ها  وقتی مامان بعد از نبرد یک تنه با کار خانه کم می آورد و در رخت خواب می افتاد و ما هم گیج و سرگردان دنبال زودپز و هاون و ادویه و گوشت خورشتی و سبزی سوپ و آش و... می گشتیم و هر ثانیه دعا می کردیم مامان زودتر خوب شود تا از این اوضاع داغان و شلم شوربا نجات پیدا کنیم.دقیقا همان لحظه ها با هم تصمیم می گرفتیم که از این به بعد هر کدام گوشه ی کاری را بگیریم تا به آن اوضاع نیفتیم.دو سه روز اول خوب پیش می رفت و بعد دوباره و دوباره  از زیر کار در
پسرک با گذر موفقیت‌آمیز از سه مرحله آزمون ورودی اون مدرسه کذایی بالاخره تو مدرسه پذیرش شد! :/ (بعله به همین سه نقطگی برای دبستان سه مرحله آزمون داشتن!:/)
این مدرسه کاااملا تربیتیه. اصل و اساسش بر بیس تربیت گذاشته شده و این منو امیدوار میکنه. منم همینو میخواستم. اینکه یکی دیگه هم حواسش به تربیت پسرکم باشه برام خوشاینده.
راستش هیچ‌وقت نتونستم اون مادری باشم که دلم میخواسته. چون شخصیت خودم اونی نیست که باید باشه!
و الآن خودم خلاء‌های رفتاری پسرک

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

خرید و فروش اکانت بازی کلش اف کینگز